تاریخ انتشار: ۱۱:۲۹ - ۲۰ مهر ۱۴۰۴
رویداد۲۴ گزارش می‌دهد؛

برنده امسال جایزه نوبل ادبیات کیست؟ | سفری به جهان لاسلو کراسناهورکایی

جایزه نوبل ادبیات به لاسلو کراسناهورکایی، نویسنده‌ی مجار، اهدا شد. کراسناهورکایی معماری است که با جملات بی‌پایان خود، بنای جهانی رو به ویرانی را می‌سازد؛ جهانی که به طرز هولناکی شبیه به جهان ماست.

برنده امسال جایزه نوبل ادبیات کیست؟ | سفری به جهان لاسلو کراسناهورکایی

رویداد۲۴| علیرضا نجفی: لیست برندگان جایزه نوبل سال ۲۰۲۵ حاوی خبری غافلگیرکننده برای دوستداران ادبیات بود: آکادمی نوبل جایزه‌ی ادبیات را به لاسلو کراسناهورکایی، نویسنده‌ی مجارستانی، اهدا کرد. این انتخاب برای کسانی که با هزارتوهای غریب نثر او آشنا بودند، یک پیروزی تمام‌عیار بود؛ پیروزی ادبیات سخت‌خوان، تجربه‌گرا و بی‌پروا بر سلایق عامه‌پسند. اما برای بسیاری دیگر، این نام پرسشی بزرگ را به همراه داشت: کراسناهورکایی کیست؟ و چرا در دنیایی چنین بی‌ثبات، انتخاب نویسنده‌ای که جملاتش می‌توانند صدها صفحه ادامه یابند، پیرنگ‌هایش در خلاء محو می‌شوند و حال‌وهوای غالب بر آثارش هراس وجودی است، کاملاً به‌هنگام و ضروری احساس می‌شود؟

پاسخ در پارادوکسی نهفته است که در قلب آثار او می‌تپد. کراسناهورکایی، که سوزان سونتاگ او را «استاد معاصر آخرالزمان» نامیده است، نویسنده‌ای است که با وسواسی متافیزیکی، فروپاشی را ثبت می‌کند. او وقایع‌نگار جوامعی در حال اضمحلال، روان‌هایی در حال فرسایش و معنایی است که همواره از چنگ می‌گریزد. با این حال، در دل این تاریکی مطلق، چیزی نیروبخش و بیدارگر وجود دارد. او درباره‌ی تأثیرات خفقان‌آور سرکوب سیاسی می‌نویسد، اما در عین حال، در تقابل با آمادگی رعب‌آور ما برای پذیرش این سرکوب‌ها نیز قلم می‌زند. آثارش به یک اندازه افسرده‌کننده و تکان‌دهنده‌اند. خواندن کراسناهورکایی شبیه به غواصی آزاد در اقیانوسی عمیق و تاریک است؛ باید نفسی عمیق حبس کرد و دل به ژرفایی سپرد که در آن، قوانین آشنای روایت و زمان به حالت تعلیق درمی‌آیند. این سفری است دشوار، اما آنان که تا انتها دوام می‌آورند، با رؤیاهایی متعالی و حقیقتی عریان پاداش می‌گیرند؛ حقیقتی که شاید نخواهیم بشنویم، اما در اعماق وجودمان، صحت آن را بازمی‌شناسیم.

کالبدشناسی یک صدا؛ تجربه‌ی خواندن

پیش از ورود به زندگی و آثار، باید از خودِ تجربه‌ی خواندن کراسناهورکایی سخن گفت. این تجربه، بیش از هر چیز، تجربه‌ای فیزیکی و احساسی است. نثر او بر خواننده سنگینی می‌کند، او را در خود غرق می‌سازد و نفسش را به شماره می‌اندازد. جملاتش، که امضای بی‌بدیل آثار او هستند، همچون مار غول‌پیکری در صفحات کتاب می‌خزند؛ بی‌آغاز و بی‌پایان به نظر می‌رسند و خواننده را وادار می‌کنند تا ریتم تنفس و تمرکز خود را با آن‌ها تنظیم کند. این همان «نثر خفقان‌آور» است که منتقدان از آن سخن می‌گویند؛ نثری که فضا را تنگ و راه‌های گریز را مسدود می‌کند.

در داستان کوتاه «آخرین گرگ»، راوی داستانی را تعریف می‌کند، اما هرگز نمی‌تواند آن را به پایان برساند. او در چرخه‌ای از حاشیه‌روی، تکرار و تردید گرفتار است. خودِ نثر، بازتاب این استیصال است. خواننده نیز همراه با راوی در این برزخ کلامی به دام می‌افتد. این حس، در تمام آثار او جاری است. او تعمداً ابزارهای راحتی خواننده را از او می‌گیرد: نقطه‌گذاری‌های متعارف، پاراگراف‌بندی‌های کوتاه، پیرنگ‌های خطی و شخصیت‌پردازی‌های روان‌شناختی. در عوض، او ما را با جریانی سیال و بی‌وقفه از آگاهی مواجه می‌کند که در آن، مشاهدات عینی، تاملات فلسفی، خاطرات پریشان و اضطراب‌های وجودی در هم می‌آمیزند.

این سبک، دعوتی است به تسلیم. خواننده نمی‌تواند با نثر کراسناهورکایی بجنگد؛ باید خود را به موج آن بسپارد و اجازه دهد که او را با خود به هر کجا که می‌خواهد ببرد. این تسلیم، پاداشی غریب به همراه دارد: پس از مدتی، خواننده به ریتم وردگونه‌ی این جملات عادت می‌کند و به حالتی خلسه‌وار فرو می‌رود. در این حالت است که جادوی کراسناهورکایی آشکار می‌شود. در دل این بیشه‌های انبوه نثر، ناگهان تصویری خیره‌کننده، مکاشفه‌ای کوتاه یا لحظه‌ای از زیبایی ناب پدیدار می‌شود که همچون صاعقه‌ای در شبی تاریک، کل چشم‌انداز را برای لحظه‌ای روشن می‌کند. این لحظات، به دلیل کمیابی و تضادشان با تاریکی اطراف، تأثیری دوچندان دارند.

جغرافیای استیصال؛ دشت‌ها به‌مثابه‌ی چشم‌اندازهای روح

لاسلو کراسناهورکایی در سال ۱۹۵۴ در شهر کوچک گیولا، در نزدیکی مرز رومانی، به دنیا آمد. این تاریخ و جغرافیا، کلید فهم جهان‌بینی اوست. او دو سال پیش از سرکوب وحشیانه‌ی قیام ۱۹۵۶ مجارستان توسط تانک‌های شوروی متولد شد و در دوران طولانی و خاکستری حکومت یانوش کادار به بلوغ رسید؛ دورانی که به «کمونیسم گولاش» شهرت یافت و در آن، سرکوب عریان جای خود را به یک کنترل روانی فراگیر، یک بی‌تفاوتی سازمان‌یافته و یک ناامیدی نهادینه‌شده داده بود. این همان «فضای وحشت سیاسی» است که در دو رمان نخست او موج می‌زند؛ وحشتی که نه از خشونت آشکار، بلکه از سکون، از انتظار بی‌پایان برای هیچ، و از حس خفقان‌آور گرفتار آمدن در سیستمی بی‌چهره و بی‌گریز نشأت می‌گیرد.


بیشتر بخوانید: نوبل ادبیات به چه کسی رسید؟


چشم‌انداز فیزیکی این دوران، دشت بزرگ مجارستان بود؛ سرزمینی مسطح، بی‌کران، یکنواخت که در بیشتر ایام سال غرق در باران و گل‌ولای است. این منظره به استعاره‌ای بی‌نقص از وضعیت روحی و اجتماعی انسان بدل شد. در این دشت، افق همیشه دور از دسترس است و حرکت، اغلب به معنای درجا زدن است. این همان فضایی است که رمان اول او، «تانگوی شیطان» (۱۹۸۵)، در آن جان می‌گیرد. در این رمان، باران صرفا یک عنصر جوی نیست؛ بلکه یک نیروی متافیزیکی است که همه چیز را در خود حل می‌کند و هرگونه امیدی به تغییر را می‌شوید: «در سپیده‌دم یکی از روزهای اواخر اکتبر... باران پاییزی بی‌امان شروع به باریدن کرد. تا بعدازظهر، ساکنان ملک که از خواب سنگین و بی‌رویای خود بیدار شدند، دیدند که دیگر نمی‌توانند از خانه‌هایشان خارج شوند، زیرا باران بی‌وقفه و خستگی‌ناپذیر، چنان گل‌ولای عمیق و چسبناکی به راه انداخته بود که نه تنها حرکت وسایل نقلیه، بلکه حتی راه رفتن را نیز ناممکن می‌ساخت.»

این کشور ورشکسته، استعاره‌ای از خود مجارستان و شاید کل جهان پساصنعتی است. ساکنان آن در رخوتی ابدی دست‌وپا می‌زنند تا اینکه خبر بازگشت دو شخصیت کاریزماتیک و مرموز به نام‌های ایریمیاش و پترینا، آن‌ها را از خواب بیدار می‌کند. این دو نفر همچون پیامبرانی دروغین، وعده‌ی رستگاری و آغازی نو می‌دهند، اما تنها چیزی که با خود می‌آورند، ویرانی بیشتر و نسخه‌ای پیچیده‌تر از همان استیصال پیشین است. آن‌ها استادان دستکاری زبان هستند و با وعده‌های پوچ، آخرین کورسوی امید ساکنان را نیز از آن‌ها می‌ربایند. تانگوی شیطان، کالبدشکافی نبوغ‌آمیز مکانیزم‌های امید کاذب و تقدیر محتوم آدمی در جامعه‌ای است که تمام معیارهای اخلاقی خود را از دست داده است.

جمله به‌مثابه‌ی هزارتو؛ کالبدشکافی سبک

برای درک کراسناهورکایی، باید جملات او را درک کرد. او استاد تعلیق است، اما تعلیقی که رو به سوی فروپاشی دارد. او روش‌های ژانر نوآر و تریلر_تعویق، گمراه‌سازی، پیش‌آگاهی شوم_را برمی‌دارد و آن‌ها را تا سرحد نوعی جنون متافیزیکی می‌کشاند. بارزترین ابزار او برای این کار، همان جملات مشهورش است که کارکردی چندگانه دارند: این جملات، بازتاب مستقیم ذهن شخصیت‌هایی است که در چرخه‌های بی‌پایان تفکر، نگرانی و مشاهده گیر افتاده‌اند. ذهن آن‌ها قادر به دسته‌بندی تجربیات و رسیدن به نتیجه نیست؛ در نتیجه، نثر نیز از نقطه‌گذاری و ایجاد وقفه سر باز می‌زند. جملات او فضایی خفقان‌آور و تنگناترس می‌سازند. خواننده با دنبال کردن این جملات، حس فیزیکی گیر افتادن در دالانی بی‌انتها را تجربه می‌کند. در جهان کراسناهورکایی، همه‌چیز به هم مرتبط است، اما این ارتباط به معنایی متعالی منجر نمی‌شود. جملات او نیز همین‌گونه‌اند؛ زنجیره‌ای بی‌پایان از علت و معلول‌ها که در نهایت به هیچ مقصدی نمی‌رسند.

رمان دوم او، «سودای مقاومت» (۱۹۸۹)، این سبک را به اوج می‌رساند. داستان در شهری رو به زوال می‌گذرد که با ورود یک سیرک سیار و جاذبه‌ی اصلی‌اش، لاشه‌ی عظیم «بزرگ‌ترین نهنگ جهان»، دچار آشوب می‌شود. این نهنگ تمام ترس‌ها و امیدهای واهی و خشونت فروخفته‌ی شهر را به سطح می‌آورد. در یکی از تکان‌دهنده‌ترین پاراگراف‌های ادبیات معاصر، کراسناهورکایی وضعیت روانی این شهر را این‌گونه توصیف می‌کند: «تمام انتظارات معمول بر باد رفت و عادات روزمره با حسی از هرج‌ومرجی فراگیر و همه‌چیزخوار مختل شد؛ هرج‌ومرجی که آینده را پیش‌بینی‌ناپذیر، گذشته را به‌یادنیاوردنی و زندگی عادی را چنان اتفاقی ساخته بود که مردم به‌سادگی می‌پنداشتند هرآنچه قابل‌تصور است ممکن است به وقوع بپیوندد؛ اینکه اگر ساختمانی تنها یک در داشته باشد، دیگر باز نخواهد شد، اینکه گندم به جای آنکه از خاک بروید، سر به زیر در زمین رشد خواهد کرد، و اینکه، چون تنها می‌توان علائم فروپاشی را مشاهده کرد و دلایل آن همچنان درک‌ناپذیر و غیرقابل‌تصور باقی می‌ماند، هیچ‌کس کاری از دستش برنمی‌آید جز آنکه به هر چیز ملموسی سرسختانه چنگ بزند...».


بیشتر بخوانید: ماریو بارگاس یوسا کیست؟| راوی جنبش‌ها و دیکتاتوری‌های آمریکای لاتین و برنده نوبل ادبیات


این پاراگراف مانیفست هنری کراسناهورکایی است. در اینجا، نحو جمله، خودِ هرج‌ومرج را اجرا می‌کند. استعاره‌های اندک‌سوررئال در وضعیت آشوب سیاسی و اجتماعی، دیگر سوررئالیسم نیستند، بلکه به تعبیر دقیق‌تری از رئالیسم بدل می‌شوند.

آخرالزمان ایستا؛ حرکت بی‌فرجام

یکی از مضامین کلیدی در آثار کراسناهورکایی، حرکت و جابجایی است که هرگز به مقصد نمی‌رسد. شخصیت‌های او مدام در حال راه رفتن، سفر کردن و گریختن هستند، اما این حرکت، آن‌ها را به هیچ‌کجا نمی‌رساند. این یک آخرالزمان ایستا است؛ یک جنبش دائمی که در نهایت، به سکون و درجا زدن ختم می‌شود.

در رمان «جنگ و جنگ» (۱۹۹۹)، این مضمون به شکلی تراژیک به تصویر کشیده می‌شود. شخصیت اصلی، کوریم، یک بایگان منزوی در مجارستان است که به طور اتفاقی، به یک دست‌نوشته‌ی کهن و رازآلود برمی‌خورد. او متقاعد می‌شود که این متن، یک «شاهکار ابدی» است و وظیفه‌ی اوست که پیش از نابودی قریب‌الوقوع جهان، آن را از طریق اینترنت به گوش همگان برساند. او تمام زندگی‌اش را می‌فروشد و به نیویورک، «مرکز جهان»، سفر می‌کند تا این مأموریت مقدس را به انجام رساند. اما نیویورک او، نه یک آرمان‌شهر، که هزارتویی از بی‌تفاوتی، خشونت و سوءتفاهم است. کوریم در این شهر غریب، تنها و سرگردان است و تلاشش برای برقراری ارتباط، مدام با شکست مواجه می‌شود. سفر او، که قرار بود سفری برای رستگاری بشریت باشد، به سفری به اعماق انزوای شخصی‌اش بدل می‌گردد. او در وصف آن شاهکار گمشده می‌گوید: «این نوشته به طرزی باورنکردنی زیباست... و در عین حال، به طرزی باورنکردنی هولناک است، زیرا تنها درباره‌ی این است که چگونه هیچ راهی برای فرار وجود ندارد... و چگونه همواره جنگ وجود دارد.»

این توصیف، در واقع توصیف خودِ رمان‌های کراسناهورکایی است. حرکت فیزیکی شخصیت‌ها، تنها بر سکون متافیزیکی آن‌ها تأکید می‌ورزد. آن‌ها از یک زندان کوچک (روستای مجارستان) به یک زندان بزرگ‌تر (نیویورک) نقل مکان می‌کنند، اما میله‌های زندان اصلی، در درون خودشان است.

نگاه سینما؛ همکاری با بلا تار

برای بسیاری در سراسر جهان، دروازه‌ی ورود به دنیای کراسناهورکایی نه کتاب‌های او، که فیلم‌های همکار و هم‌وطنش، بلا تار، بوده است. این همکاری، یکی از ثمربخش‌ترین و هم‌سوترين همکاری‌های تاریخ ادبیات و سینماست. تار، با برداشت‌های بسیار طولانی (لانگ تیک)، ریتم کند و مراقبه‌گونه، و قاب‌های سیاه‌وسفید خیره‌کننده‌اش، معادل سینمایی بی‌نقصی برای نثر کراسناهورکایی خلق کرده است. آن‌ها با هم آثاری چون تانگوی شیطان و هارمونی‌های ورکمایستر را خلق کردند.

در این فیلم‌ها، کلمات به تصویر ترجمه نمی‌شوند؛ بلکه روح کلمات در تصاویر حلول می‌کند. جاده‌های متروک و چاله‌های گل‌آلود، باران بی‌پایانی که گویی از ابتدای خلقت می‌بارد، و چهره‌هایی که «رنگ و رغبت به زندگی را یک‌جا باخته‌اند»؛ این‌ها تصاویر مشترک جهان تار و کراسناهورکایی هستند. رقص بی‌قواره و مستأصلانه‌ی اهالی روستا در میخانه‌ی فیلم تانگوی شیطان، که برای دقایق طولانی ادامه می‌یابد، عصاره‌ی این جهان‌بینی است: حرکتی بی‌هدف و تکرارشونده در فضایی بسته، رقصی بر لبه‌ی پرتگاه نیستی. تار با تبدیل جملات پرپیچ‌وخم به حرکات طولانی و بی‌وقفه دوربین، همان حس بی‌پایانی و گرفتاری را در مدیومی دیگر بازتولید می‌کند.

بارقه‌ای در خلاء؛ امید شکننده‌ی هنر

در میان این چشم‌انداز تیره و تار، آیا هیچ کورسوی امیدی وجود دارد؟ پاسخ کراسناهورکایی، اگر هم مثبت باشد، بسیار محتاطانه و شکننده است. این بارقه‌ی امید، اغلب در قالب هنر و زیبایی پدیدار می‌شود. رمان تحسین‌شده‌ی «سئیوبو آن پایین بود» (۲۰۰۸)، کاوشی عمیق در این موضوع است. این کتاب که ساختاری اپیزودیک دارد، به لحظات خلق یا مواجهه با زیبایی در طول تاریخ می‌پردازد؛ از ساختن یک معبد در ژاپن باستان گرفته تا بازآفرینی یک نقاشی از پروگینو و سخنرانی درباره‌ی باخ.


بیشتر بخوانید: معرفی آثار مهم ادبیات روسی و ترجمه‌های موفق آن‌ها


در هر یک از این داستان‌ها، تلاشی ریاضت‌کشانه برای دستیابی به کمال هنری در جریان است. هنرمندان و صنعتگران، با وسواسی تقریباً دیوانه‌وار، خود را وقف کارشان می‌کنند تا چیزی زیبا و ماندگار در برابر هرج‌ومرج و زوال جهان خلق کنند. اما این تلاش، همواره با خطر شکست و فراموشی روبروست. در یکی از داستان‌ها، یک مرمت‌گر ژاپنی، سال‌ها برای بازسازی یک مجسمه‌ی بودا وقت صرف می‌کند، اما در نهایت، یک اشتباه کوچک، کل کار او را تهدید می‌کند. کراسناهورکایی می‌پرسد: آیا زیبایی می‌تواند ما را نجات دهد؟ پاسخ او، همچون همیشه، پیچیده است. خلق زیبایی، عملی طاقت‌فرسا و اغلب بی‌فرجام است. اما در همان لحظه‌ی کوتاه و زودگذرِ خلق یا درکِ یک اثر هنری بی‌نقص، شاید بتوان به نوعی از تعالی دست یافت؛ یک وقفه‌ی کوتاه در تانگوی بی‌پایان شیطان. هنر، راه حل نیست؛ بلکه یک «مقاومت سودایی است در برابر نیستی».

واپسین مجار؛ طنز، بازگشت و بازی آخر

آخرین رمان بزرگ کراسناهورکایی، «بازگشت بارون ونکهایم به خانه» (۲۰۱۶)، به نوعی بازگشت به نقطه‌ی آغاز است. داستان بار دیگر در مجارستان معاصر و در شهری کوچک و رو به زوال رخ می‌دهد. بارون، یک اشراف‌زاده‌ی پیر و تبعیدی، پس از سال‌ها به زادگاهش بازمی‌گردد. اهالی شهر، با این باور که او ثروتی افسانه‌ای با خود آورده، به استقبالش می‌شتابند و او را به چشم یک منجی می‌نگرند که قرار است شهر را از ورشکستگی نجات دهد.

این رمان، در مقایسه با آثار قبلی، لحنی طنزآمیزتر و هجوآمیزتر دارد. کراسناهورکایی با قلمی بی‌رحمانه، حرص و طمع، حماقت و ساده‌لوحی شخصیت‌هایش را به سخره می‌گیرد. اما این طنز، تنها لایه‌ای نازک بر روی همان تاریکی همیشگی است. در زیر این کمدی پوچ، همان مضامین آشنای فروپاشی اجتماعی، پیامبران دروغین و آخرالزمان قریب‌الوقوع در جریان است. بازگشت بارون، نه تنها رستگاری به همراه نمی‌آورد، بلکه همچون ورود نهنگ در سودای مقاومت، به کاتالیزوری برای انفجار خشونت و جنون جمعی بدل می‌شود. این رمان، که به نوعی وصیت‌نامه‌ی ادبی او نیز محسوب می‌شود، نشان می‌دهد که حتی پس از دهه‌ها نوشتن، نگاه او به وضعیت بشر، ذره‌ای خوش‌بینانه‌تر نشده است.

پیام‌آور بی‌قراری ما

پس چرا باید کراسناهورکایی خواند؟ چرا باید خود را به دست نثری سپرد که لذت‌های متعارف روایت را از ما دریغ می‌کند؟

پاسخ در صداقت بی‌رحمانه‌ی او نهفته است. در دورانی که بخش بزرگی از ادبیات و سینما به کالایی برای سرگرمی و گریز از واقعیت بدل شده، کراسناهورکایی هیچ راه گریزی پیش پای ما نمی‌نهد. او آینه‌ای را در برابر ما می‌گیرد که نه تنها جهان بیرون، بلکه پریشانی و خلاء درون ما را نیز بازمی‌تاباند. داستان‌های او به قراردادهای ادبی وفادار نیستند، اما به زندگی وفادارند؛ به دوره‌های طولانی سکون، به بارقه‌های ناگهانی زیبایی، به فوران‌های خودسرانه‌ی وحشت، و به این حقیقت آزاردهنده که اغلب اوقات، هیچ معنای غایی در کار نیست.

بازشناسی این آشنایی در دنیاهای دلگیر او، تکان‌دهنده است. او پیامبر ناامیدی نیست؛ بلکه پیامبر بیداری در دل ناامیدی است. او ما را فرامی‌خواند تا با چشمانی باز به علائم فروپاشی بنگریم و از عادت کردن به آن‌ها سر باز زنیم. خودِ عمل نوشتن با چنین وسواس و دقتی، کنشی سرشار از ایمان است؛ ایمان به اینکه ثبت دقیق ویرانی، خود نوعی مقاومت است. در جهانی که هر روز عجیب‌تر و پیش‌بینی‌ناپذیرتر می‌شود، نثر آخرالزمانی و تب‌آلود لاسلو کراسناهورکایی، شاید واقع‌گرایانه‌ترین و ضروری‌ترین صدایی باشد که به آن نیاز داریم. او افسانه‌هایی بی‌نتیجه و لطیفه‌هایی بی‌فرجام می‌نویسد. و همان‌طور که یکی از منتقدانش به درستی اشاره کرده، این آثار «برای دو نوع خواننده طراحی شده‌اند: آن‌هایی که شوخ‌طبعی خوبی دارند، و آن‌هایی که هیچ شوخ‌طبعی‌ای ندارند.» شاید راز بزرگ در این باشد که در نهایت، این دو گروه، یک گروه واحد هستند؛ گروهی که جرأت کرده‌اند به مغاک خیره شوند، حتی اگر بدانند که مغاک نیز به آن‌ها خیره خواهد شد.

خبر های مرتبط
خبر های مرتبط
برچسب ها: نوبل ادبیات
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظرات شما